اسبان دشت ياپاغي

غلامعباس موذن
ashil12000@yahoo.com

اسبان دشت ياپاغي


غلامعباس موذن

آسمان سياه سياه بود. سياه وخال خالي. مثل سگ سياهي كه ديروزدراصطبل خان مراد براثر گري مرد. ستاره هايي كه درپوست آسمان فرورفته بودند همگي يكجورمي درخشيدند. مختوم ، چشمهايش را ازعمق آسمان بيرون كشيد. بالشش را چرخاند. برروي پهلوي راستش غلتيد. فكر كرد خدايا چرا به حرفم گوش نداد؟إ چقدر كله شق ويك دنده بود . چرا بايد سهم ما براي اين مملكت جان ما باشد؟ هركس بايد به اندازه سهمي كه ازاين منابع مي برد براي دفاع ازآن تلاش كند.آخر مگرسهم ما چقدرمي شود؟ حالا چه كسي به فكر جبران جان شماست؟ قبل ازانقلاب شاه توي سر ما مي زد حالا اينها توي سر و روحمان مي زنند. بهش گفتم: بگذار تا مملكت هرچه سرش مي خواهد بيايد. آخرمگر چه فرقي مي كند؟ زندگي ما انگارازروزخلقت اينطوري رقم خورده. بدبختي پشت بدبختي.. .پف..پف..الله واكبر..نچ ..نچ..نچ.. دوباره چرخيد. رو درروي آسمان. دستها را زير سرش گذاشت. به سينه شب خيره شد. شهابي درتاريكي به پايين آسمان سر خورد. توماج را ديد چسبيده بر كول طوفان پشت به خورشيدي كه داشت كم كم غروب مي كرد چهارنعل مي آمد. مختومقلي انگاري كه دلهره در جانش افتاده باشد به طرف او دويد. طوفان سرعتش را كم كرد. توماج سررا ازپشت طوفان بالا آورد. به مختومقلي نگاه كرد. دهنه اسب را كشيد. شيهه طوفان در صحرا پيچيد. مختوم خواست تا اورا صدا كند اما هرچه فرياد مي زد صدايش از گلو بيرون نمي آمد. توماج هنوز به او نگاه مي كرد. انگارتعجب كرده بود كه آقايش× چه مي خواهد بگويدإ؟ مختوم به عقب خود چرخيد.دونفر كه اندامشان مثل انسان و كله هايشان مانند گراز بود سوار برالاغ به سوي توماج با سرعت درحركت بودند توماج سراسب را به عقب پيچاند وبه سرخي افق تاخت. مختوم دنبال آن دونفردويد. يكهو ديد ازطوفان خبري نيست اما صداي شيهه او مي آمد. مختوم به آسمان نگاه كرد. اژدهايي از درون آسمان يكهوسرش را بيرون آورد. يك مشت آتش بر صحراي خوجه لر ريخت. ازشدت حرارت، آسمان سرخ سرخ شده بود. مختوم درحالي كه ازترس داشت جان به لب ميشد سينه خيزكنان خود را به لب بام رساند وازبالا پائين پريد.

خوجه لرتاريك بود. سگها عو،عو مي كردند. وصداي جيغ وداد شغالها كه فصل جفت گيريشان بود درشب مي پيچيد. لنگه درب كهنه وچوبي اطاق با سروصداي زياد بازشد. خاتون درحالي كه فانوس را جلوي صورتش گرفته بودازاطاق بيرون آمد. ديد مختومقلي مثل ثاري كه اسيربلا شده باشد سررا درخود فرو كرده وبازوانش ازكابوسي كه درخواب ديده بود مي لرزد. فانوس را به صورت او نزديك كرد. نور ضعيف فانوس را بر صورت شوهرش انداخت وبه آرامي گفت:
..چه شده ؟ خواب بد ديدي ها؟ بيا، بيا تو اطاق بخواب.
كره خورشيد كه درآغل بود پايش را برزمين مي زد. مختوم گفت:
طوري نيست. برو بخواب..
بلند شد ودرحالي كه به طرف آغل مي رفت ادامه داد:
اون فانوس را بيارخاتون.مي خواهم ببينم اين زبان بسته« ايني×» چشه....
خاتون درحالي كه پايش را برروي زمين مي كشيد همرا با مختوم وارد اصطبل شد. خورشيد گوشهايش را به جلو تيز كرد وباچشماني كه برق ميزد به هردوي آنها خيره شد به طرف خورشيد رفت.كره اسب كه تا آن زمان كنارمادرش بود به آرامي ازاو فاصله گرفت. دستهاي مختوم بر گردن خورشيد به آرامي لغزيد.
………
مرغ وخروسها در حياط پرسه مي زدند وگربه لاغر ونحيفي كه به رزق وروزي خود قانع بود زير ديوار گلي نشسته و ازسايه نرم آن كه كلكهايش را نوازش مي داد لذت مي برد. موش گنده وچاق وچله اي از سوراخ درب حياط وارد خانه شد گربه با ديدن موش چرتش پاره شد. آرام روي چهاردست وپايش نشست. وبعد از كميني ناموفق به سوي موش خيز برداشت. موش كه گيج شده بود ازترس دست وپايش را گم كرد اما توانست سريع ازلابه لاي پاهاي خورشيد كه دهنه اش در دست مختوم بود وازآغل بيرون مي آمد بگريزد مختوم درحيات را چهار تاق گشود وخورشيد را بيرون آورد بسم الله كنان سواربراسب شد. هي كرد وبه دل صحرا تاخت. باد برروي يال هاي خورشيد سواربود وصداي زمين كه با هرضربه سم او مثل طبل كهنه اي گرپ، گرپ مي كرد. مختوم چشماهايش را به ته صحرا دوخته بود اما فكرش به دوران كودكي توماج بود. توماج با آن شوخي هاي كودكانه اش قلبي مانند صحرا داشت. زماني كه با مردم همدلي مي كرد گويي آدم بزرگيست. آنگونه رفتارمي كرد كه دردل مردم خوجه لر جا گرفته بود. مختوم ديگر باد را كه با صورتش بازي مي كرد احساس نمي كرد. هرچه بيشتربه توماج فكر مي كرد بيشتردلتنگ او مي شد. توماج اولين كسي بود كه براي تشكيل شوراي روستايي اقدام كرد. وچقدرازاين وآن اذيت وآذار ديد.توماج با لبخندي كه هميشه بر لبانش بود به برادر بزرگش كه اورا از بچگي پناه داده بود گفت:
..آقا ي من وظيفه ايجاب مي كنه تا ازمملكتم دفاع كنم. فرقي نمي كند شيعه يا سني ارمني يا مسيحي. ايران براي تمام اونها كه اينجا زاده شده اند يك اسم ويك معني دارد.
- چه مي گويي پسر.. ايراني وغير ايراني يعني چه؟إ تو ازآدميت حرف بزن. براي من مرز خاكي اصلاً مهم نيست… مهم تويي توماج
توماج با لحني تند تر از پيش گفت:
..آخه خانواده تو بايد يك جايي زندگي كنند يا نه ؟ خانواده مرزي مي خواهد كه در آن زندگي كند..
..البته كه مي خواهد. مگر من گفتم ايران براي من مهم نيست. من مي گويم به كسي اعتماد مي كنم كه به بچه هام احترام بگذارد وبه مردمم خدمت كند نه اينكه فقط شعار بدهد.دشمن دشمن است. چه ايراني باشد چه خارجي. ودوست من كسيه كه همه چيزرا براي من بخواهد حتي حق مردم را مقدم ا زحقوق خودش بداند.
..يعني عراق دوست است..
..نه منظورم اين كشور نوعي نيست. منظور من اينه كه ما قرباني نشويم من بخاطر كسي مي ميرم كه براي بچه هام تب كند. اين جنگ جنگ هيچ است. جنگ زرگري. سروصدا راه انداخته اند كه جوانان پاكي مثل تو را سرببرند. ايراني را مي كشند ومي گويند خودشان خواسته اند.هيچ خبري نيست. تو ماشالله .. درس خوانده اي. زنده تو بهتراز مرده ات براي اين مردم ارزش داره. اگه راست ميگن ازكشورهاي ديگه آدم بخرند تا براشون بجنگه.
توماج صورتش داشت سرخ مي شد. اما عصبانيتش را كنترل كرد وگفت: آقايي..اشتباه نكن اين شيطان است كه داره بجاي تو صحبت مي كنه حواست باشه..
..شيطان شما را گول مي زنه كه تجربه نداريد. براي ما كه انقلاب كرده ايم داستاني نوشته اند وحالا دارند آنرا اجرا مي كنند. اون كسي زرنگه كه بتونه با اين بادها از سر زينش پرتاب نشه.
از دور «ياپاغي×» سر برآورد. مختوم به طوفان اشاره كرد تاازسرعتش كم كند. طوفان شيهه اي كرد ودر بلندي ايستاد. مختوم با آستينش عرق نيمه خشك صورتش را پاك كرد. به چادر خان مراد نگاهي انداخت. وبه طرف آن آرام تاخت. خان مراد داخل چادري كه براي اسبهاي مريضش استبل كرده بود مشغول سركشي بود.طوفان هنوز مشكل سينه اش برطرف نشده بود. مختوم وارد اصطبل شد.
.. سلام خان مراد
خان مراد سرش را برگرداند. ودرحالي كه برگردن طوفان مي زد گفت:
.. سلام..مختوم..خوب شد اومدي..
مختوم با تعجب پرسيد: چطورمگه؟إ
..خوب مي دوني، خواستم درمورد طوفان باهات صحبت كنم.
مختوم، خان محمد را ول كرد وبه طرف طوفان آمد. طوفان انگاري بوي توماج را احساس كرده باشد سرش راچند باربالا وپايين آورد گويي به او خوش آمد مي گويد.
..حالش چطوره مراد؟ بهتر نشده؟
.. نه داره بدترهم ميشه.
مختوم به چشمهاي طوفان نگاه كرد وگفت: وقتي نگاهش مي كنم ياد توماج مي افتم.

..راستي توماج پيدا نشد ..ها..
..نه ..هنوز..نه..
..جزء اون شهدايي كه يك ماه پيش آوردند نبود مختوم..
..نه..
خان مراد آهي كشيد. گفت: اين جوونها واقعاً دلاورند.
مختوم به صداي خس وخس نفسهاي طوفان توجه كردوگفت:..آره.. دلاورند
..راستي مختوم مي خواستم بهت بگم بيا اسب رو بفروشش
مختوم به خان مراد نگاه تندي كرد وگفت: اين حرف چيه مي زني؟ بفروشم..
آخه مرد تركمن اسبش رو مي فروشه؟
.. آره چرا نمي فروشه..اون مريضه بخواي نخواي ميميره
.. بذار بميره اسب هم مثل آدم مي مونه. تازه نه هر آدمي. اسب پيربراي من همون قدر ارزش داره كه آدم پير.
.. تو اينها رو براي من نگو چون من هم مثل تو در صحرا بزرگ شده ام.
.. خوب پس چرا اين حرف رو مي زني؟
.. براي اينكه خودش راحت ميشه. اون داره زجر ميكشه مختوم..
مختوم گفت: آخه طوفان يادگاره توماجه نمي تونم با دست خودم اون رو بدم دست قزاقها تا سلاخيش كنند. بعد آمد كنار خان مراد روي تكه اي از تنه درختي كه آنجا افتاده بود نشست. وگفت:
.. بدن توماج را پيدا نكردم حالا بدن اسبشو هم بدهم قزاقها بخورند..اگه بشه خودم خلاصش مي كنم ولاشه اونو چال ميكنم اما نمي فروشمش.
..ميل خودته من فقط خواستم به نفعت كاركرده باشم..
..من طوفان را اينجا نگهداشتم كه تو خونه جايي برا نگه داشتنش نداشتم. در ضمن زياد جلوي چشممون هم نباشه. والا..
..فرقي نداره مختوم. خدا شاهده من هم عين خودت از اون مواظبت مي كنم چه فرقي مي كنه يكي كم يا زياد..
..خدا خيرت بده خان مراد..
……….
طوفان صداي تاختن مختوم را شنيد كه از«ياپاغي» دور ميشد. احساس كرد كه دارد چيزي از درونش كم مي شود. البته اين احساس را قبلا نيزتجربه كرده بود زماني كه توماج رفته بود طوفان ديگر آن اسب هميشگي نبود. انگاري چيزي براي او از بين رفته بود. اسب تركمن وقتي كه سواركارش نيست مثل اينكه انگيزه اي براي تاختن ندارد. موجودي است افسرده. طوفان فكر كرد:
..خدايا.. او كجاست؟ از زماني كه رفته است انگار نيمي از مرا با خود به سفري دور برده است. طوفان فكر كرد:
چقدر دلم براي آن احساس گم شده ام تنگ شده است . اسبهايي كه درآن اصطبل بودند. احساس كردند طوفان
طور ديگريست. شيهه اي به سختي كشيد. دودستش را برزمين زد. وچشمهايش را دريد. اسبان ديگركمي وحشت كرده بودند. اما بعدازمدتي دوباره ساكت شد. طوفان دوباره بياد روزهايي افتاد كه در ميدان مسابقه به همراه توماج مي دويد. واصلاً به هياهوي تماشاچيان توجه نداشت بلكه فقط به سوارش فكرمي كرد. زماني كه با توماج بود گويي جزئي ازاوست. طوفان بياد آورد زماني كه توماج آخرين خدا حافظي را ازاوكرد. هنوز خورشيد غروب نكرده بود. اورا به صحرا برد و زير نور ماه تاخت. تاخت اما خسته نشد.گويي سوارش مي دانست اين آخرين باراست كه مي تازد. طوفان در كنار دريا دويد. اما احساس خستگي نكرد. جنگلها را دويد اما احساس خستگي نكرد. در تمام اين مسافتهايي كه مي تاخت ماه دربالاي سر آنها مي آمد.

دم دماي صبح به عشق آباد رسيد. گويي مي خواست آخرين ديدار را با «نفس» كرده باشد. توماج نفسش را به اندازه زندگيش مي پرستيد. طوفان فكر كرد پس چه شد كه حتي نفسش را نيز رها كرد. از احساسي كه بين توماج وآن دختر بوجود آمده بود هيچكس حتي مختوم هم خبر نداشت. توماج التهابي در دلش بود كه تا آنموقع برايش اتفاق نيافتاده بود. آنروز از دور با احساسي كه براي طوفان ناشناخته بود از نفس خدا حافظي كرد. طوفان براي يك لحظه آرزو كرد كه كاش مي توانست راز احساسي كه بين چشمهاي توماج وقلب نفس زندگي مي كرد را فاش كند. طوفان ستاره ها را ازشيارهاي ديوارچوبي استبل مي ديد. صداي شغالها بالا گرفت. آنطوركه طوفان را از افكار خوش گذشته بيرون آورد. نسيمي خنك به پيشاني اوخورد. طوفان بي تاب شده بود. گويي بوي توماج به مشامش خورده است. صداي شغالها بالا گرفت. انگونه كه طوفان را از افكار خوش گذشته بيرون آورد.
………

صبح روزبعد وقتي كه هنوزآسمان كاملاً روشن نشده بود خان مراد براي سركشي داخل استبل شد اما طوفان را نديد. وحشت كرده بود سوراخي به اندازه عبوريك اسب درته اصطبل كنده شده بود. باعجله از اصطبل بيرون آمد. رگبارهايي پراكنده هوا را خنك كرده بود. خان مراد دورتا دورصحرا را نگاهي كرد جاده اي نوراني ازميان ابرهاي تند آسمان بسوي دشتهاي سبز ياپاغي سرازير شده بود.

پايان مهرماه81


* در تركمن صحرا به برادر بزرگتر آقا گفته مي شود.
* ياپاغي نام طايفه ايست درتركمن صحرا
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30159< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي